سلام

حدودا دوسالی هست که رفتم رشته تیراندازی ، اوایل چون نه سانس معلولین داشتیم نه مربی معلولین من توسانس دخترکان سالم میرفتم تمرین وکلی هم به هم انس گرفتیم بااینکه یکسالی هست سانس معلولین داریم بازهم گور پدروابستگی بسوزه که ماجلد همون مربی وسانسم، جالبی این سانس های تیراندازی اینه که از رده سنی یازده ساله تا پنجاه ساله کنارهم هستن و تیرمیندازن واصلا هم قضیه سن وسال مطرح نیست .

یه مدت پیشتریکی ازدخترکان گروهی تو تلگرام تشکیل داد ومنم عضو کرد بامن چهارده نفری میشیم ، گروه بامزه ایی شده گاهی یکی ازدخترکان کم سن وسال میاد بالهجه غلیظ یزدی حرف میزنه ، گاهی بال بال میزنه کسی جواب نمیده گاهی هم جوابش ومیدن درکل دل آدم نمیگیره .

یه شب یکی ازدخترکان رباتی فرستاد که باگرفتن مشخصاتمون ،میگفت شما  چندسال دیگه و به چه شکلی میمیرید، هرکدوممون به یه نحوی ؛ یکی پریدن لقمه تو دهن یکی بعلت کهولت سن یکی .... منم شد مرگ درآسانسور ،کلی خندیدیم ، بااینکه این برنامه جنبه شوخی وسرگرمی داشت اما کلا دید منو نسبت به آسانسور عوض کرد ، بدبختی اینجاست بخاطر ویلچری بودنم  اصلا نمیتونم سوار آسانسور نشدن و بیخیال بشم الا دو تا مردگردن کلفت جهت جابجایی استخدام کنم .

سالن تیراندازی ما چون طبقه بالاست باید باآسانسور برم وبیام ؛ یه شب که میخواستم ازتمرین برگردم توآسانسور که رفتم فیوزش و خاموش کردن ( همیشه خاموش میکنن که یه وقتی مستهلک نشه ) داد زدم آسانسور و روشن کنین گیرافتادم و سراین موضوع کلی اون دخترک شیطون ما خندید .

شب توگروه نوشت : خیلی ترسیدی ؟؟ گفتم اگر خوشحال میشی آره خیلی ترسیدم . اون طفلک نمیدونست من بخاطریه طبقه نمیترسم ، ترس من وقتیه که مجبور بشم باآسانسور برم طبقه هفتم یا دهم شاید هم برج میلاد ....

همه ما معلوم نیست آسانسورمون کی سقوط کنه  اما یه جورایی اصلا  باورنداریم که قراره بمیریم ،شاید  زبونی بگیم باور داریم اما قلبی من که نه ، حالا بخاطر یه ربات مرگ ، من از زمان سوارشدن به اسانسور تا بیرون اومدن ازاون ، به جای نگاه کردن به آیینه آسانسور و مرتب کردن مقنعه ام وتجدید ماتیک سرخابم محکم دستگیره و تکیه گاه تو آسانسورو می چسبم و به مرگ تاثرانگیزم فکرمیکنم ....