226) - جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
سلام
چندروز پیشتر یه دفعه ایی دخترعموم سکته کرد و مرحومه شد . رفتم مسجد مراسمشون ( حالا بماند که ورودی اکثرمسجدها برای ویلچر مناسب سازی نشده و جماعت عزادار وسط هیرو ویر گریه زاری ، ویلچرهم باید جابه جا کنن ) .
دخترش همینطور که اشک میریخت برام تعریف میکرد که صبح روز اتفاق ،هرچی زنگ مادرم زدم دیدم جواب نمیده خیلی نگران شدم و رفتم خونه مادرم ( از وقتی که پدرشون یهویی سکته کرده بود ومادرشون تنها شده بود کلیدبه همه بچه ها داده بود که اگر یه وقتی اتفاقی افتاد اونا بتونن بیان تو خونه )
دختر عموزاده میگقت وقتی رفتم داخل خونه . تلویزیون روشن بود ، کتری روی گاز بخارمیکرد ، فنجان چای باکیک روی میز بود . مادرم روی زمین افتاده بود و همه چیز تمام شده بود و من هیچ کاری از دستم ساخته نبود .
این روزها حس عجیبی دارم ، شاید بخاطر این باشه که اسم منو و دختر عموم شبیه هم بود و مداح تو مسجد مرتب قبل از اسم و فامیلم کلمه مرحومه را میگفت و هی برام طلب آمرزش و مغفرت میکرد ، خلاصه این چند روز بشدت جوگیرشدم و با دقت بیشتری به اطرافم و آدمهایی که دوستشون دارم یا ندارم ، فکرمیکنم ، درست حال مسافری که ازمسافرخونه داره میره و نسبت به اشیا و آدمهای اونجا هیچ حس مالکیتی نمیتونه داشته باشه .
چای که دم میکنم به این فکرمیکنم ، آیا من مرحومه نشده ، مهلتی دارم که این چای و بخورم یا نه ؟
وبه هیچ طریقی نمیتونی ثابت کنی که من بیگنااااهم 
.
سلام، سال 1370 براثرتصادف دچار ضایعه نخاعی شدم سعی میکنم به لطف خداوندتجربیات این مدت زندگیم راباقلمی ساده بنویسم هم درددلی باشه هم تبادل نظری بادوستان قطع نخاع جهت گره گشایی مشکلات زندگیمان .