سلام 

یه روزی رفته بودم بهزیستی ،موقع برگشت  دنبال کسی می گشتم که ویلچرم و بزاره داخل ماشین ، تو حیاط پیرمردی و دیدم که گویا باغبون اونجا بود . دقیقا یادم نیست که کجامی خواستم برم وخیلی عجله داشتم . وقتی به پیرمرد گفتم خیلی عجله دارم خوب شد دیدمتون با لبخندی برخلاف کل گروه های انگیزشی،  گفت اصلا عجله نکن ، هیچ فایده ایی نداره !گفتم حاجی اقا !  اینجوری که شما می گید بهترین کار اینه که تو همین آفتاب پاییزی فارغ از هردو جهان بخوابم . همینطور که میرفت دستش و تکون داد و گفت این درستشه . 

چند روز پیشتر بازگذارم به بهزیستی افتاد وقتی کارم تمام شد و میخواستم برگردم دیدم گوشی ام شارژنداره . وسط سالن گوشی ام و زدم تو پریز برق چون سیمش کوتاه بود گذاشتم روی پام تا  کمی شارژ بشه .

حسب اتفاق دوباره همون پیرمرد ازکنارم ردشد و بلند گفت : بندازش دورررر!  متوجه خصومتش نسبت به تکنولوژی نشدم فقط تو دلم گفتم بخشکی شانس که از جماعت ذکور فقط متلک بندازش دور نصیب ما شد !  بهش گفتم حاجی اقا بندازمش دور ؟ این همراه منه ، کمک منه  .  یه نگاه عاقل اندر سفیه ایی به من انداخت و رفت .

دوره عوض شده حتی نسل قدیم هم داره  معرفت هاشون کم میشه و خیلی راحت میگن همراهت و بندازش دور ،پس تکلیف چیزی به اسم این دل لعنتی چی  میشه ؟!

 

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما

آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست ( هوشنگ ابتهاج )