235) - رصد
سلام
ازلطف همگی دوستان که خصوصی و عمومی جویای احوالم شدن صمیمانه سپاسگزارم و ازهمگی دوستان مجازی خوبم عذرخواهی میکنم که نگرانشون کردم .
من هنوز زنده ام ، فقط مدتی درگیرمریضی ویک سری مشکلات شدم و بعدش هم بی حوصلگی شایدهم تنبلی ... گاهی می مونی چی بنویسی چی ننویسی !
تو این اوضاع افتضاح اقتصادی و تمام نشدن گرمای شدید تابستونی ،تنها کاری که ازدستم برمیاد فقط اینه که بشینم و براتون پشت سر هییت ورزشی معلولان شهرم لیچار ببافم.
چند روز پیشتر جایی بودم و چند تا ازدوستان داشتن درمورد رفتن به جایی قول وقرارمیذاشتن . فکرکردم درمورد رفتن به کوه دارن حرف میزنن و اصلا توجه ایی نمیکردم . یکیشون گفت خانم فلانی شما نمیایی ؟گفتم :من که نمیتونم بیام کوه ! گفت : نه بابا میخواهیم بریم رصد ستاره ها . دوباره گفتم فکرنکنم من بتونم بیام چون ویلچر تو ریگ های کویر گیرمیکنه . گفتن از سرگروه رصد بابت وضعیت مکانی اونجا می پرسیم و خبرت میدیم . هشت شب میریم دوازده شب برمیگردیم البته یکی ازدخترکان چشمکی زد وگفت میگن دوازده شب اما تا ساعت دو یاسه شب طول میکشه .
بعداز هماهنگی، سرگروه گفت هفتادکیلومتر ازشهردورمیشیم بعدچندکیلومتری میریم تو یه فرعی خاکی و درست تا نقطه رصد ماشین میره . منم تو این اوضاع واحوال روحی آرزوم بود برم بیابون . سریکی ازمیدون های نزدیک خروجی شهرم وعده کردیم . حدودا نه تا ماشین میشدیم . قراربود دخترها بیان توماشین من اما لحظه آخر چون یکی ازدخترها مادرش راننده بود و اجازه نمیداد دخترش توماشین کسی دیگه ایی بره ، دخترها رفتن تو اون ماشین و کل پسرها که حدودا شش یا هفت تا بودن اومدن توماشین من . دوتا شون سنشون کم بود و روی پای پسرهای بزرگترنشسته بودن . هنوز راه نیفتاده بودیم که آهنگ های خوشگل من رد صلاحیت شدن و با بلوتوث آهنگ های خودشون و روشن کردن باصدایی که گوش فلک و کرمیکرد .
هروقت به ماشین دخترها میرسیدیم دست میزدن و خودشون و تکون میدادن که یعنی دارن می رقصن و چقدر داره بهشون خوش میگذره . خداییش هم خیلی عالی بود .
هیچوقت تو این جاده رانندگی نکرده بودم و خیلی محتاطانه رانندگی میکردم . بخصوص شش ، هفت تایی جنس مذکر امانتی به من سپرده شده بود و تو این دوره کمبود شوهر می بایستی من رسالت خطیرامانتداری و به نحو احسن مواظبت میکردم .
ساعت نه ونیم شب بود که رسیدیم به بیابون رصد ستاره ها . همه جا تاریک تاریک بود و بادی که میومد منو یاد کتاب کیمیاگر و پسری که عاشق فاطمه دخترصحرا شده بود انداخت ... مقابل نور چراغ ماشین روفرشی ها و سفره ایی سرتاسری پهن شد وهمه شام هایی که اورده بودیم و دورهم خوردیم فقط من تعجب کردم چطور اینها بی خیال روی زمین وسط این برهوت نشستن . بااینکه من روی ویلچر بودم مرتب چک میکردم که نکنه مارمولکی ، جونوری بیاد بالا . سرگروه بشدت مراقب بود که حتی یه پوست تخمه به زمین ریخته نشه .
اون شب بچه ها خیلی زدن و خوندن اما من چقدر ترجیح میدادم که فقط سکوت باشه وسکوت .... . صحرا بسیار باشکوه وبیاد ماندنی بود تو اون نقطه دنیا ما طلوع ماه را عین طلوع خورشید دیدیم و باتلسکوپ ستاره ها و سیاره ها را واضح تردیدیم . هرچی سرگروه رصد از دنیای اسمانها با کرات و سیارات دیگه حرف میزد بیشتر به عظمت خالق و کوچکی خودمون و کره زمین مون پی میبردیم و گاهی حس بی کسی میومد سراغم که خدایا مگه میشه صدای منو تو این دنیایی که کره زمین ما تو میلیاردها کهکشان ذره ایی بیش نیست بشنوی ؟دوباره با یاد اینکه خودش میگه از رگ گردن بهتون نزدیکترم و یا بخوانید مرا تااجابت کنم شما را ، دلم آروم و گرم میشد ...
وقتی برگشتیم ساعت از دوشب گذشته بود . حال وهوای برگشتن با رفتن خیلی فرق داشت و همه توسکوت به آهنگ های آروم وعاشقونه یکی ازپسرکان دوست داشتنی گوش میدادیم و آهنگ< عطرتو > اقای هدایتی و تارسیدیم چندباری گوش دادیم ...
عطر تو غم انگیزترین بوی جهان شد
یاد تو دل انگیزترین شعر جهان شد...
سلام، سال 1370 براثرتصادف دچار ضایعه نخاعی شدم سعی میکنم به لطف خداوندتجربیات این مدت زندگیم راباقلمی ساده بنویسم هم درددلی باشه هم تبادل نظری بادوستان قطع نخاع جهت گره گشایی مشکلات زندگیمان .