سلام 

چندروز پیشتر یه دفعه ایی دخترعموم سکته کرد و مرحومه شد . رفتم مسجد مراسمشون ( حالا بماند که ورودی اکثرمسجدها برای ویلچر مناسب سازی نشده و جماعت عزادار وسط هیرو ویر گریه زاری ، ویلچرهم باید جابه جا کنن ) .

دخترش همینطور که اشک میریخت برام تعریف میکرد که صبح روز اتفاق ،هرچی زنگ مادرم زدم دیدم جواب نمیده خیلی  نگران شدم و رفتم خونه مادرم ( از وقتی که پدرشون یهویی سکته کرده بود ومادرشون تنها شده بود کلیدبه همه بچه ها داده بود که اگر یه وقتی اتفاقی افتاد اونا بتونن بیان تو خونه )

دختر عموزاده  میگقت وقتی رفتم داخل خونه  .  تلویزیون روشن بود ، کتری روی گاز بخارمیکرد ، فنجان چای باکیک روی میز بود . مادرم روی زمین افتاده بود و همه چیز تمام شده بود و من هیچ کاری از دستم ساخته نبود .

این روزها حس عجیبی دارم ، شاید بخاطر این باشه که  اسم منو و دختر عموم شبیه هم بود  و مداح تو مسجد مرتب  قبل از اسم و فامیلم کلمه مرحومه را میگفت و هی برام طلب آمرزش و مغفرت میکرد ، خلاصه  این چند روز بشدت جوگیرشدم و  با دقت بیشتری به اطرافم و آدمهایی که دوستشون دارم یا  ندارم ، فکرمیکنم ، درست حال  مسافری که ازمسافرخونه داره میره و نسبت به اشیا و آدمهای اونجا هیچ حس مالکیتی نمیتونه داشته باشه .

چای که  دم میکنم به این فکرمیکنم ، آیا من مرحومه نشده ، مهلتی دارم  که این چای و بخورم یا نه ؟