سلام

یه کوچه نزدیک اصلی ترین میدون شهرماهست که ازسر تا تهش پر ازمطب پزشکان رنگارنگ و آزمایشگاه و داروخونه، عینک سازی  .... هست و مسجد قدیمی هم اونجاست ، الهی نصیب گرگ بیابون نشه که آدمیزاد مجبوربشه طرف نماز مغرب گذارش بیافته تو اون کوچه ، بااینکه یه طرفه هست اما بدجوری شلوغ میشه .

خیلی وقت بود که دنبال یک عینک  افتابی خوب بودم و آدرس اونجا رابهم دادن اما جرات رفتن به اونجا رانداشتم  . یه روز صبح که ازاون حوالی رد میشدم گفتم برم یه سروگوشی آب بدم . هیچوقت برام پیش نیومده بود که صبح تو اون کوچه برم  وارد کوچه شدم برام باورکردنی نبود مگه ممکنه کوچه اینقدرخلوت باشه . طرف راست ، چپ پر بود ازجای پارک . از خوشحالی نمیدونستم کجا پارک کنم . حال بچه ایی و داشتم که براشون مهمون رسیده و همه لحاف وتشک ها راریختن وسط و اون از فرط خوشحالی دلش میخواد روی همه تشک لحاف ها کله ملق بزنه .

روبروی مغازه عینک فروشی پارک کردم و کسی و صدا زدم ویلچرم و بهم داد . اما متاسفانه مثل همیشه امان از پله ها . همون پایین دم مغازه نشستم و به صاحب مغازه گفتم دنبال چی هستم .  دخترک فروشنده  آینه و عینک بدست اومد پایین و من کنارکوچه عینک تست میکردم . گاهی دلم میخواست از عابرین پیاده که بهم ذل میزدن ، بپرسم چطوره ؟ بهم میاد ؟

کارم که تموم شد وسوار ماشین شدم . از دور پیرمردی و دیدم که حدودا بیست و هشت سال  پیش دیده بودمش ، جالب بود که خیلی تغییرنکرده بود .  پدر حمیده یکی ازهمکلاسی هام بود که باهم میرفتیم دبیرستان . حمیده بعد ازدیپلم عروس یکی ازشهرهای نزدیک شهرمون شد و رفت و دیگه هیچکس خبری ازش نداشت . حتی بعد ازتصادفم بااینکه همه همکلاسی ها می اومدن سراغم ، خبری ازش نشد ودرکل مفقود الاثر شد که شد . فامیل پیرمرد و صدا زدم و اونم منا شناخت احتمالا منم خیلی خوب موندم که اینقدر راحت شناخت . شماره حمیده را خواستم ، یه دفترچه کوچک از جیبش درآورد مثل همون دفترهای یادداشت قدیمی . بادقت تو صفحاتش گشت وگفت اینم شماره حمیده . منتظرشماره موبایل بودم که شماره خونه اشون و داد .

تو اون کوچه قدیمی چقدرهمه چی قدیمی شده بود . نکنه من برگشته بودم به سال 67، 68.... هروقت با دوستامون صحبت اینکه ایکاش زمان برمی گشت به عقب می شد، من می گفتم اصلا دوست ندارم زمان  برگرده عقب ، اصلا حوصله  از سر شروع کردن و ندارم  ....

اما انروز صبح تو اون کوچه خیلی دلم تنگ شد ،  برای اون زمانها ، مدرسه ها دو شیفت بود ، مجبور بودیم پیاده همش بریم و بیاییم ، گاهی که باد می پیچید تو چادرمون ، حس زورو بودن بهمون دست میداد ، مدیرمدرسه یه چشم غره میرفت مثل سگ جفت میکردیم  ،  اگر پسری عاشقمون میشد خیلی هنرمیکرد وشجاعت به خرج میداد از اونطرف خیابان زاغ سیاه ما را چوب میزد  و ما هم خدای بی جنبه ها ، این طرف خیابون راه رفتن یادمون میرفت . تنها آرایشی که میکردیم گاهی شبها سرمه میکشیدیم که فرداش کمی چشم های خوشگلمون سیاه باشه اما معلومم نشه که سرمه کردیم وگرنه مدیر پوست ازکله مون میکند. حق نداشتیم حتی ژاکت رنگ روشن بپوشیم ، اما بازهم خوشی ها وبدجنسی های خودش داشت ، آدمها بی غل و غش تربودن شاید هم ما خودمون صاف وساده تر بودیم ...

انقلاب و جنگ با جوونی نسل ما چکارکرد .....