سلام 

روز دوازده فروردین جهت پیشواز سیزده بدر قرارشد ، با کل خانواده بریم باغ شوهرخواهرم که درنزدیکی شهرمون قرارداره .  بعدازهرگز گفتن لازم نیست تو ماشین برداری و ما می آییم دنبالت .

خیلی وقت بود دلم میخواست رانندگی نکنم و  مثل یه پارچه خانم بشینم تو ماشین و باخیال راحت تخمه بشکنم و بیرون و دید بزنم .

قبل ازاینکه بیان دنبالم داشتم دستپاچه گری کارام و میکردم که کسی معطلم نشه و از محبت کردنشون پشیمون نشن  . پلاستیک آشغالها را اومدم گره بزنم نمیدونم چطورشد که دستم دررفت و انگشت شصتم بشدت رفت  تو چشمم . از درد چندثانیه ایی نفسم بند اومد . فقط خداراشکر انگشتم توسفیدی چشمم فرو رفت و آسیبی به دید چشم نزد . تاچند روز کل کاسه چشم و سرم و پیشونی ام بشدت درد میکرد .

تو اون چند روز باخودم فکرمیکردم گاهی آدمیزاد چقدر راحت خودش به خودش آسیب میزنه . انگشت تو چشم رفتن که مشخصه ومی فهمیم . گاهی اصلا متوجه نیستیم که داریم با روح و روانمون چکارمی کنیم تا وقتی که دیگه به مرور روحمون  زیر خروارها اشتباه دفن میشه و می پوسه  .

مثل وارد رابطه های اشتباه شدن ، حسادت  های احمقانه ، عصبانیت های مخرب ، کمال طلبی های خانمان سوز ، توقع های الکی ، رقابت های ناسالم ، دیدن فیلم و عکس های غیراخلاقی ، از کار دزیدن ، آبروی کسی و بردن ، غیبت و دروغ گفتن ، خیرکسی و نخواستن ، نارو زدن ، اعتیاد ، خیانت کردن و .... خیلی چیزها که یادم نمیاد . ذره ذره آگاهانه اما کاملا ناآگاهانه و توجیهات الکی  ،با چنگ های خودمون روح وروان مون و می خراشیم  تاجایی که دلمون هیچ آروم و قراری نداشته باشه .

دیگه دلمون  برای زنده شدن و سبز شدن درخت ها ، کولی بازی گنجشک ها موقع بهار ، صدای شرشر بارون بهار ، ماه تو شب های مهتابی ، به گل نشستن بوته شمعدونی ، بوی عطر گلهای محمدی ، جنب وجوش مورچه ها ، ابرهای سفید تو دشت آسمون آبی ، گل های زرد تو بیابون ، دیدن سنگریزهای ته جوی آب ،ستاره های پرنور دل کویر ، کوههای باعظمت وسربه فلک کشیده ، رقص شاخ های بید لب چشمه ، صدای موج دریا ، بوی کوچه های کاهگلی بارون خورده ، پیچیدن باد لابه لای موهای دخترکی زیبا ، خندیدن نوزادی روی دوش مادرش ، دست تکون دادن  و زبون درآوردن کودک ماشین جلویی .... به وجد نمیاد و همه زندگی میشه ، پوچ  و ماهم میشیم مرده های متحرک طلبکار.