سلام 

قبلا هم گفتم مدتهاست که با یکی ازدوستانم کتاب میخونیم . کتابهایی که بیشتر مربوط به روانشناسی هست  .

اون  میخونه ، منم  گوش میدم  . اینقدر صداش آرامش بخشه ( روانشناس ومربی یوگا هست ) گاهی حسابی خوابم میگیره و آرزو میکنم اون سوالی ازم نپرسه و منم یه چرتی بزنم . یکی ازمحسنات باهم خوندن اینه که درمورد خیلی ازمطالبش باهم بحث میکنیم .

چند روز پیش به این مطلب رسیدیم که گاهی آدمها با اولین جلسه دیدارشون بطور گنگی ازهم خوششون میاد و یا اینکه ازهم بدشون میاد  .  تو کتاب برخلاف چیزهایی که قبلا شنیده بودیم که ممکنه دلیلش این باشه که روح ها درزندگی قبلی شون باهم زندگی کردن و یااینکه کلا انرژی بعضی آدمها در یک مدارحرکت میکنه ،نوشته بود، بخاطراینه که شخصی و درزمان های قبل دیدیم و کلا یادمون رفته و الان با دیدن شخص جدید که ممکنه یه شباهت جزیی ( مثل تن صدا ، حالت لبها ...) بااون شخص قدیمی داشته باشه تمام اون احساسات که ممکنه دوست داشتن ویا تنفرباشه بیداربشه و خودمونم گیج بشیم که چی شد.

به دوستم گفتم من کاملا به این حرف ایمان دارم . گفتم یادت میاد چطور ما باهم دوست شدیم . با دستپاچه گی گفت بله یادمه و هنوز هم موندم چطور شد که ما باهم اینقدرسریع صمیمی شدیم .

حدودا چهارسال پیش تو کارگاهی که موضوع خودشناسی داشت و  حدودا چهل تا زن بودیم  شرکت کردم . اولین بار همین رفیقم و دیدم  یه زن جوون که حدودا دوازده سالی کوچکترمن بود و برخلاف من بسیارساکت ودرون گرا.  مطلبی و بمناسبت بزرگداشت مادر خوند  . ازهمون لحظه اول  گفتم ایکاش میومد کنارمن می نشست . کلاس طوری بود که هرکسی عادت به سرجای خودش کرده بود ومنم بخاطرویلچرم یه جایی ثابت میخکوب بودم . جلسه بعد دیدم اومده ردیف جلویی من . جلسه بعد درست نشست کناردست من . انروز چه روز خوبی بود  ،  بعد ازکلاس کمی حرف زدیم وبعدش شماره شون وگرفتم . برای بار اول که زنگش زدم بی مقدمه ، پیشنهاد کتاب خوندن و داد و من ازخدا خواسته قبول کردم .

هفته ایی یک جلسه ، صبح های زود باهم میرفتیم پارک ، گاهی اطراف شهرمون . صبحانه میخوردیم ، کتاب میخوندیم و قبل ازظهرکه شوهر وبچه هاش ازمدرسه برمیگشتن ( همسرش هم معلمه ) به خونه برمی گشتیم.

یه روز که دوستم داشت کتاب میخوند و عینکش و با دستش جابجا کرد . دیدم خدایا چقدر شبیه یکی ازدوستانم هست که سالها پیش باهم خیلی صمیمی بودیم و اون بخاطر ازدواج و مهاجرت به سرزمین دیگه ایی ،برای همیشه  ازهم دورشدیم و درگذرزمان  همدیگه را فراموش کردیم ، داره 

اونروز برام تلنگری بود که چطورشد تو جلسه اول روح دوست داشتنی من ، بشدت بطرف این زن جوون کشیده شده بود .

انروز وقتی بجث کتاب به این مقوله کشید برای دوستم اعتراف کردم که چه شباهتی ( خیلی کم ) با دوستم داشته ، شباهتی که من به اون بی توجه بودم اما  وجود ناخودآگاهم بیادش مونده بود . گفت خودمم تعجب میکنم که بااین روحیه خودم ( زیاد باکسی راحت دوست نمیشه ) چطور بااین سرعت بشما نزدیک شدم .

تو دلم گفتم عزیز دلم ،شما نزدیک نشدید . روح گمگشته من ،دیوانه وار تو را بطرف خودش کشید . حیف که زنی وگرنه چه رسوایی و نامه پراکنی هایی که  به پا نمیشد ....