241) - شیطنت بازی روح ها
سلام
قبلا هم گفتم مدتهاست که با یکی ازدوستانم کتاب میخونیم . کتابهایی که بیشتر مربوط به روانشناسی هست .
اون میخونه ، منم گوش میدم . اینقدر صداش آرامش بخشه ( روانشناس ومربی یوگا هست ) گاهی حسابی خوابم میگیره و آرزو میکنم اون سوالی ازم نپرسه و منم یه چرتی بزنم
. یکی ازمحسنات باهم خوندن اینه که درمورد خیلی ازمطالبش باهم بحث میکنیم .
چند روز پیش به این مطلب رسیدیم که گاهی آدمها با اولین جلسه دیدارشون بطور گنگی ازهم خوششون میاد و یا اینکه ازهم بدشون میاد . تو کتاب برخلاف چیزهایی که قبلا شنیده بودیم که ممکنه دلیلش این باشه که روح ها درزندگی قبلی شون باهم زندگی کردن و یااینکه کلا انرژی بعضی آدمها در یک مدارحرکت میکنه ،نوشته بود، بخاطراینه که شخصی و درزمان های قبل دیدیم و کلا یادمون رفته و الان با دیدن شخص جدید که ممکنه یه شباهت جزیی ( مثل تن صدا ، حالت لبها ...) بااون شخص قدیمی داشته باشه تمام اون احساسات که ممکنه دوست داشتن ویا تنفرباشه بیداربشه و خودمونم گیج بشیم که چی شد.
به دوستم گفتم من کاملا به این حرف ایمان دارم . گفتم یادت میاد چطور ما باهم دوست شدیم . با دستپاچه گی گفت بله یادمه و هنوز هم موندم چطور شد که ما باهم اینقدرسریع صمیمی شدیم .
حدودا چهارسال پیش تو کارگاهی که موضوع خودشناسی داشت و حدودا چهل تا زن بودیم شرکت کردم . اولین بار همین رفیقم و دیدم یه زن جوون که حدودا دوازده سالی کوچکترمن بود و برخلاف من بسیارساکت ودرون گرا. مطلبی و بمناسبت بزرگداشت مادر خوند . ازهمون لحظه اول گفتم ایکاش میومد کنارمن می نشست . کلاس طوری بود که هرکسی عادت به سرجای خودش کرده بود ومنم بخاطرویلچرم یه جایی ثابت میخکوب بودم . جلسه بعد دیدم اومده ردیف جلویی من . جلسه بعد درست نشست کناردست من . انروز چه روز خوبی بود ، بعد ازکلاس کمی حرف زدیم وبعدش شماره شون وگرفتم . برای بار اول که زنگش زدم بی مقدمه ، پیشنهاد کتاب خوندن و داد و من ازخدا خواسته قبول کردم .
هفته ایی یک جلسه ، صبح های زود باهم میرفتیم پارک ، گاهی اطراف شهرمون . صبحانه میخوردیم ، کتاب میخوندیم و قبل ازظهرکه شوهر وبچه هاش ازمدرسه برمیگشتن ( همسرش هم معلمه ) به خونه برمی گشتیم.
یه روز که دوستم داشت کتاب میخوند و عینکش و با دستش جابجا کرد . دیدم خدایا چقدر شبیه یکی ازدوستانم هست که سالها پیش باهم خیلی صمیمی بودیم و اون بخاطر ازدواج و مهاجرت به سرزمین دیگه ایی ،برای همیشه ازهم دورشدیم و درگذرزمان همدیگه را فراموش کردیم ، داره 
اونروز برام تلنگری بود که چطورشد تو جلسه اول روح دوست داشتنی من ، بشدت بطرف این زن جوون کشیده شده بود .
انروز وقتی بجث کتاب به این مقوله کشید برای دوستم اعتراف کردم که چه شباهتی ( خیلی کم ) با دوستم داشته ، شباهتی که من به اون بی توجه بودم اما وجود ناخودآگاهم بیادش مونده بود . گفت خودمم تعجب میکنم که بااین روحیه خودم ( زیاد باکسی راحت دوست نمیشه ) چطور بااین سرعت بشما نزدیک شدم .
تو دلم گفتم عزیز دلم ،شما نزدیک نشدید . روح گمگشته من ،دیوانه وار تو را بطرف خودش کشید . حیف که زنی وگرنه چه رسوایی و نامه پراکنی هایی که به پا نمیشد
....
سلام، سال 1370 براثرتصادف دچار ضایعه نخاعی شدم سعی میکنم به لطف خداوندتجربیات این مدت زندگیم راباقلمی ساده بنویسم هم درددلی باشه هم تبادل نظری بادوستان قطع نخاع جهت گره گشایی مشکلات زندگیمان .