سلام 

چند روز بود که سرحال نبودم . از رختخواب بلندمیشدم یه چرخی تو آشپزخونه میزدم تا به خودم میومدم دوباره زیرلحاف بودم . وضع خونه حسابی اشفته بود . تااینکه صبحی زنگ خانمی برای تمیزکاری زدم  که بیاد .

تمام پنجره ها رابازکردم که هوا عوض بشه . خانمی که اومده بود یه زن جوون افغان بود . رفت کناردری که روی بالکن بازمیشد و چند باری گفت چه هوای خوبی  ! گفتم درسته ،بخاطر بارون دیشبه . اومد کنارم و با ذوق گفت دیدین چه بارونی بود !؟ من موقع بارون فقط دوست دارم زیربارون قدم بزنم . گفتم. بله خیلی کیف داره . ازش پرسیدم ، متولد چه ماهی هستید ؟ گفت نمیدونم ... تعجب نکردم او هم یکی از میلیون ها زن دراین جهان است که بجز تاریخ مرگ پدر ، برادرش در جنگ و آوارگی و رنج کشیدنش هیچ تاریخی را نمی شناسد ...

 دیشب بعد ازچند شب رفته بودم به مادرم سری بزنم . مادرم حدودا یکماهی هست که بشدت بیمارشده و  خواهرام شیفتی از او مراقبت میکنن. 

وقتی اومدم بیرون بارون نم نم میومد . خیابونها کلی شلوغ بود . چقدر دوست داشتم که برم زیربارون یا حداقل با ماشین برم برای خودم بچرخم و آهنگ گوش بدم  .  حیف که حالی نداشتم و زودی برگشتم خونه که یه دفعه لحافم از دوری من دق نکنه  ...

مطمینا میلیون ها زن درجهان موقع بارون دلشون میخواد فقط زیربارون قدم بزنن . حالا اون زن یک زن ثروتمند اونطرف جهان باشه چه زنی اینطرف جهان باشه . زنی  که حتی تاریخ تولدش ونمیدونه !                                            حس وحالها یادگرفتنی نیست ، درک کردنی هست با ذره ذره وجود .

چی میشه که بعضی از ما آدمها  با هزاران  حس و حالهای مشترک  خوب خدادادی ، دستور جنگ و مرگ میدیم . چطور خانه ها را ویران میکنیم و چطور آدمها را آواره و بی پناه می کنیم .

یعنی این  آدمها چیزی به اسم قلب ، وجدان و احساس ندارن ؟ یعنی اونا  با تب فرزندشون تب نمی کنند ؟  هیچوقت قلبشون با موی اشفته ایی ، تندتر نزده  ؟ هیچوقت با بوی گلی مست نشدن ؟ یا  یک شب تابستانی با دیدن ستاره و ماه به سکوتی غریب فرو نرفتن؟

شاید هم تمام زیبایی ها وخوشی های دنیا را لایق خودشون و خانواده شون  میدونن  و هیچ کسی و  لایق  زندگی کردن نمی بینند ؟ 

و چقدر تلخ است  این همه خودخواهی  !