سلام

چندروزي هست که ميخوام یه مطلبی بنويسم اما اصلا حسش نيست ،نميدونم  چرا؟ ؟ شايد بخاطر مشکلاتي که اين چندماه ،پشت سرهم برام پيش اومد ( عفونت ادرار- پوکي استخوان – عفونت ريه ....) شدم کلکسيون درد ومرض . بعضي ازدوستانم گفتند : این تنبل بازیهات زیرسرکمبود آهنه ( آمارنشون میده ، زنهای ایرانی کمبود آهن دارند ) شبی یه قرص آهن بخور، ببین ، فرداش چطوری کبکت خروس میخونه !!  چندکيلو آهن هم خوردم  .کبکمون که خروس نخوند هیچ ،  بیشترهم شبیه مرغ چُرتیا شد که شد .  گفتند : مخملک برو استخر . رفتم ديدم ، نه زيرآبي رفتن هم علاج درد مانيست که نيست . گفتند: برو کلاس تيروکمون .  باخودم گفتم میرم ،شايد يه روزي ، روزگاری کمونم  به دردم بخوره . خم ابروي تودر صنعت تيراندازي ،،،،برده ازدست هرآن کس که کماني دارد .  ولي ديديم آهويي سرتيرنيومد وفایده ایی نکرد که نکرد  .  بعضي ازخاله زنکهاي همسايه هم طبابتي کردن که آنتن ماهواره رابچرخون طرف اروپا ،ببين اين قرکمر وباسن چطوره مرده رازنده ميکنه ، گفتم : استغفرالله ازدست دوستان ناباب . مگه ملت  میزارن کسی تو صراط مستقیم بمونه .

 شنيدم که ميگن خيلي از زنها فصل پاييز،افسردگي پاييزي ميگيرن .  شايد زير سر اين فصل رنگارنگ باشه . خيلي ازاتفاقات زندگيم که شايد اتفاقات به ظاهر جالبي بوده ( قضيه کاملا غيرعقلاني ، ميخوام يه قصري بسازم ، پنجره هاش آبي باشه ، من باشم وتوباشي ويک شب مهتابي باشه )  واتفاقاتي که درکل جالب نبوده ( قضيه تصادفم )  تواين فصل رقم خورده وباشروع پاییز همش مثل  سریالهای تلویزیونی  ماه رمضون ،پشت سرهم ،جلوی چشمم رژه میره .

از خونه ام تا محل کارم يک بلوار هست که وسطش پراز درخته ، درختهايي که تغييرفصلها راحسابي به رخ آدم ميکشه . بهار که ميشه ، وقتی که کسي زياد حواسش به جوونه زدن درختا نيست  ( همه بيشترحواسشون به خريد و اونا خریدن ،من چرا نخرم ! ؟ و خونه تکونيه)  ، مي بينم که چطور سرشاخه هاي خشک که آدم فکرميکنه ديگه هيچوقت زنده نميشن ،جوونه هاي سبز کوچولو ميزنن وبه چندروز نکشيده کل درختها سبزسبزميشن  ، اين سبزشدنها هميشه براي من  مثل يک معجزه هست ، مثل يک تولد .مثل يک شروع دوباره . مثل يک زندگي قشنگ . برعکسش هم وقتي که پاييزميشه وبرگهاي درخت  وسط بلوار يکي يکي مي افتن روي شيشه ماشين، ازدست دادن لحظات را بيشتر احساس ميکنم  ودلم بيشترميگيره  حالم مثل حال کسائیه  که  مینی بوسشون  رفته و بقچه بدست ، وسط بیابون جا موندن  .

 بیخود نیست که میگن همیشه پای یک زن درمیان هست !! فکرکنم بیشترین قصه افسردگی ماهم ازاونجایی شروع شد که مربیمون سرتمرين هاي بسکتبال ( تقریبا بهترین ولذت بخش ترین قسمت زندگیمون حساب میشه ) پیامک بازی اش گل کرد و برای یه لحظه هم توساعات تمرین ، این گوشی بی صاحاب ازدستش نمی افته  و بجای توجه به تکنیک وتاکتیک کاری ما دخترا  ، همه توجه اش به صفحه گوشی موبایلشه و بااین پیامک بازیهاش ، حسابی روی  اعصاب همه بچه ها ،ناخن بلند میکشه . چقدردوست دارم خودش وموبایلش و زيرگيوتين بزارم .  ( باتوجه به درمیون گذاشتن این مشکل ومشکلات زیادی که توباشگاه داریم ازقبیل ساعت کم تمرین  ، مربی آموزش ندیده ، ویلچرهای خراب ،... مسئولین باشگاه بابالا انداختن شانه های مبارکشون که هری  !! همینه که هست ،ازخودشون سلب مسئولیت میفرمایند ، بعدا مسئولین محترم نگید : چرا آمار دخترهای فراری بالا رفته ؟؟؟  مگه برا دخترهای افسرده راه دیگه ایی می مونه ؟؟!) .

نکته : آقایان محترم ! اگر خواهان عمرطولانی هستید ، لطفا توفصل پاييز وفصلهای بعدی اش،پا توکفش خانمها نکنيد .